skip to sidebar

Tuesday, September 15, 2009

:)

دیروزصبح، بعد چند روز استرس و دلتنگی و.... ساعت ده دقیقه به نه صبح از ایستگاه مترو اومدم بیرون، یه لحظه یه نسیم خنک روی صورتم نشست مثل یه معجزه یا یه مرهم یه لحظه احساس کردم نباید و اصلا نمی تونم واسه هیچی نگران باشم. نه واسه کار، نه واسه تز، نه واسه کلاسام نه واسه شش ماه دیگه نه حتی واسه یک ساعت دیگه که میخوام برم و بگم هنوز به جواب مشکل پروژه نرسیدم. حس بی نظیری بود، اینکه الان این منم که دارم واسه لحظه هام تصمیم می گیرم علی رغم همه مشکلات و سختیهاش و هیچ چیز دیگه ای نمی تونه مانع ام بشه که چشمامو ببندم ...باد خنک بره روی صورتم، لابلای موهام و یه لبخند بیاد گوشه لبم

2 comments:

2s Kz said...

به و به
به قول جیناب روبرتو بنینی که بابا : لایف ایز بییوتیفول
:D
amma khob,gooya bayad un Stresse bashe ke in labkhande omghesh dark she ;)

Hana said...

Laleh inja dareh barun miad, ra'do barq o hame chi, zendegi gahi latif misheh kheili... mese hamin barun ke mibareh ru asemune tehrun...mese hamun nasim e khonaki ke ru chehreye to vazid...mese to vaqti ino mineveshti...