skip to sidebar

Monday, December 08, 2008

پر از خالی

احساس عجیبی دارم
یه چیزی تو وجودمه که حسش می کنم ولی نمی تونم شرح بدمش
مثل یه خواب که مبهمه ولی حسش خیلی قویه تمام وجودت رو در برمی گیره یه نوع آگاهی نا آگاهانه ولی عمیق
میتونی به راحتی درکش کنی ولی لمسش نه ! خیلی دوره در حالی که نزدیک به نظر می رسه
ولی ........دیگه هیچ اعتمادی نسبت به حسهای دورنیم وجود نداره میدونم مرور زمان همرو تغییر می ده
خیلی غم انگیزه دیگه حتی شادی های عمیق کوچکم هم خاکستری می شن
چون میدونم شادی های بزرگترگذشته نه چندان دورم ،
الان واسم نه تنها رنگ وبویی ندارن بلکه یه نوع حس حماقت رو هم بهم القا می کنن

و این می شه که در یک آن خالی می شم از همه چیز ،از همه حس های خوب و بدم
خالی خالی
دقیقا مثل زمانی که گیج ومنگ از خواب طولانی بعد از ظهر بیدار میشی و می بینی تاریکه و آفتاب غروب کرده

Monday, December 01, 2008

!دنیای عجیبیه



دنیای عجیبیه !
در حالی که در اوج بدبختی و ناراحتی هستی می تونی به یکی دیگه کلی امید و آرزو بدی و کلی موعظه کنی وپشت اون ماسکی که زدی یه چهره قوی و مملو از ایده های قشنگ نشون بدی حرفایی بزنی که هیچ وقت به خود نزدی و نمی زنی

بعضی موقعها فکر می کنم آدمای قوی یا حداقل اونایی که تظاهر به قوی بودن می کنن خیلی تنهان ! بر خلاف اونایی که از چیزایی که آزارشون میده حرف میزنند و به طریقی ازش رها می شن


واقعا دنیای عجیبیه، تا زمانی که فریاد نزنی کسی به سمتت بر نمی گرده