skip to sidebar

Wednesday, February 25, 2009

Happiness!


وقتی خوب دقت می کنم فقط روزایی که بی حوصله یا نوستالوژم اینجا می نویسم
یه جورایی دلم واسه اینجا سوخت
یا من لحظه های شادیمو با اینجا تقسیم نمی کنم
یا کلا آدم شادی نیستم
اعتراف می کنم هر دوش!
بهر حال می تونم بگم چند وقت پیش که ماجرای سوزن رفتن تو پای بیتا باعث شد، بعد مدتها واقعا از ته دلم بخندم ، یه جورایی سبک شدم عاری از هر گونه نگرانی و دلهره
بهر حال مرسی بیتا جون!
حالا فکر می کنم لازم نیست اتفاق فوق العاده ای بیفته که شاد بشم
لحظه هایی که می گذره و مطمئنم که سالها بعد چقدر حسرت این روزا رو می خورم
واسه همین پنجره و منظره
واسه اون صبحونه هایی چرب و چیلی که با شهره می خوریم و یه سره به خودمون فحش می دیم که داریم چاق می شیم
واسه همه اون مسیر طولانی مترو تا خونه که مثل بید می لرزیم ،چون میخوایم ادای دخترای سوئدی رو در بیاریم و تو سرمای منفی 10 درجه دامن کوتاه بپوشیم
های لحظه آخرupload پروژه و deadlineواسه همه شبهای
واسه همه نگرانی هایی که واسه آینده ام دارم
واسه همه روزایی که دلم واسه خونه تنگ می شه و مثل بچه ها زار زار گریه می کنم
.....
و واسه همه روزایی که دارن با سرعت نور میگذرن وخاطره می سازن و من همچنان با نگرانی های خاص خودم اونا رو میگذرونم
میدونم چند سال دیگه ،وقتی که دارم این مطلبو می خونم چقدر دلم واسه بچه ها، این اتاق 20 متری و این خیابون برفی ساکت آروم تنگ می شه

Saturday, February 21, 2009

Memories

به آسمون آبی آفتابی نگاه می کنم
به زمین پوشیده از برف
و سکوتی که پر از صداست و خاطره
وفکرمی کنم وفکرمی کنم و......
.........
واینکه کاش می شد، بعضی خاطرات رو واسه همیشه پاک کرد