skip to sidebar

Monday, November 16, 2009

Looking forward for a miracle

کلافه ای حس تعریف شده ای نداری
غر هم نمی خوای بزنی ابدا
یه جورایی همه چیز زیادی روشنه
می تونی یه ساعت از پنجره به بیرون خیره بشی ولی به چبز مهمی هم فکر نکنی
شاید در انتظار معجزه ای
معجزه ای که هر روز داری توذهنت تکرارش می کنی
[من به تکرار جملات اعتقاد دارم]
حتی زیر لب هم تکرارمی کنی
تو خیابون که راه میری ، تو مترو روبروییت با تعجب نگات میکنه شک نداره دیوونه ای
چون اثری از هندس فری تو گوشات نمی بینه
[یادم باشه دفعه بعد هندس فری بذارم]

شکوفه های کوچه پشتی هم ریخت، دیروز خیلی باد شدید بود
شاید دارم به این فکر می کنم چه بد شد پرسپکتیو بهارشو از دست دادم
[آخه عکس های پاییز و زمستونشو دارم]
نمیدونم من دیر کردم یا بهار زود تموم شد
نه خب هنوز بهاره ... ولی شکوفه ای تواون کوچه نیست

نه هذیان نمیگم
من منتظر معجزه ام
میدونم بزودی باید از راه برسه
.
.
.
من به معجزه ها ایمان دارم

پس نوشت: این نوشته رو حدودا شش ماه پیش نوشتم ولی هیچ ایده ای ندارم چرا پابلیشش نکردم، الان که خوندمش دلم نیومد پابلیش نکنم مخصوصا وقتی معجزه اتفاق افتاده