skip to sidebar

Friday, June 26, 2009

شبهای روشن

شب است و آسمان آبی
ماجرا غریب است و تجربه ندیدن شب سیاه غریب تر
که تداعی شب هایی را دارد که پر از خاطره اند و خاطره
و البته دور دور
شب های تابستان در حیات مادر بزرگ و پشه بندهایی با سایزها و رنگهایی متفاوت
و دعوای همیشگی برای تصاحب آنی که دیرتر از همه پذیرای آفتاب داغ و سوزان صبح بود
و پچ پچ های دخترانه تا پاسی از نیمه شب
و صبح های تابستانی که بوی یاس اش مدهوش کننده تر از هر شرابی بود
یاس هایی که مرا عاشق میکرد

شب های تابستانی که اگر چه آبی نبود سیاه بود ولی دل من آبی بود

و من در این میان ،گیج این همه تفاوت تب دار
شبهایی که سیاه نیست ولی در درونم غوغایی مملو از آشوبهای تاریک
یاس هایی معطری که دیگر مرا عاشق نمی کند
کوچه باغ هایی که دیگر گلی در آنجا یافت نمی شود چون دیوارهایش مملو از خون اند و بغض

و من نه دلتنگ مکانها یا زمانها ، دلتنگ خاطرهایی که رفته اند و رفته اند
دلتنگ مردمی که سالهاست لبخند را فراموش کرده اند
دلتنگ مردمی که میمیرند برای آزادی
دلتنگ کوچه هایی که اکنون غرق در خون اند
دلتنگ آسمانی که دیگر آبی نیست
دلتنگ دلهایی که سالهاست تشنه حقیقتند
دلتنگ ایرانم که سالهاست به یاد ندارد
آزادی، آرامش و راستی
دلتنگ و دلواپس تمام عزیرانم
....

و من اینجا دور از هیاهو
اما بی قرار شهرم، که امروزکه غرق در خون و ظلم وبغض و دروغ است