skip to sidebar

Sunday, December 12, 2010

هوای تازه

زمانهایی هست که از جنس هیچ هست. نه از جنس غم است، نه از جنس شادی، نه امید نه یأس
نه پیچیده است و نه ساده.... در تعریف شده‌های من جایی‌ ندارد
اما از جنس هر چه باشد هوا جریان دارد در لابلای گذر هر ثانیه اش
جنس این هوای ناآشنا گهگاه زمزمه غالبی دارد از حس عمیق جاریش... چیزی مثل جنون
جنون رهایی از هر آنچه ریشه دوانیده در پوسته های وجودم
ریشه‌هایی‌ که من به آنها آب میدهم. هر روز و‌ هر روز، از روی عادت
ریشه هایی که می بندد هر دریچه ای را برای نفس کشیدنم در این هوا

Monday, September 27, 2010

نه خیلی دور نه خیلی نزدیک

در این که من آدم متغیریم شکی نیست کما بیش همه دورو بریهام هم می دونن
من می‌تونم در یک آن به پوچی مطلق برسم که نه برام مهم باشه چی‌ پیش اومده یا خواهد اومد، نه کارم، نه درسم، نه لذتی ببرم از شدیدترین و بهترین علایق زندگیم و قادر باشم که در همون لحظه بمیرم و هیچ گونه حسرتی هم نداشته باشم
و می‌تونم دو روز بعدش احساس کنم که زندگی‌ نه تنها بد نیست، حتی بعضی‌ لحظه‌هاش میتونن خوب و‌ موندنی هم باشن در ذهنم
طوری که بعد‌ها دراز بکشم، خیره بشم به سقف، یاد آوریشون کنم و گوش لبم یکم هم بیاد بالا و‌ ته دلم یه جورایی دلتنگ اون لحظه‌ها هم بشم
من نه ادعایی دارم که زندگیم پر بوده از این لحظه‌ها و نه خالی‌
وجود داشتن برای من زمانهایی که کوتاه بودن و ساده ، ولی‌ عمیق و دوست داشتنی و پر از آرامش
و اینو در خودم دوست دارم که واقفم به این لحظه ها. می دونم آره همینه! قرار نیست هیچ اتفاق عجیبی‌ باشه ، بعضی‌حرفا و جمله‌ها ، بعضی‌ سکوتا بعضی‌ موزیک‌ها ،بعضی حسا خوب می‌تونن مسخت کنن و‌ بهت حالی‌ کنن که هنوزم هستن چیزایی‌ تو این دنیا که بتونن از پای در بیارن نا‌ امیدیتو حتی واسه مدتی‌ کوتاه
اینا واسه من موندنیه تازم می‌کنه و یه تلنگره بهم که خوشبختی‌ اگه کامل هم حواسش بهم نباشه، میتونه گهگداری یه نیشگون کوچولو بزنه که بگه من هستم همین دوروبرا ...نه خیلی دور نه خیلی نزدیک

Sunday, September 19, 2010

Noir

بهتره به استقبال فاجعه‌ها نریم
خودشون میان
بعضی‌ موقع‌ها دور نماشون خیلی‌ ترسناک تر از خودشونه
پس بذار پیش بیان
قبل اینم کم نبودن، فاجعه‌هایی‌ که پشت سر گذاشتیم


Sunday, September 12, 2010

شبنه

کجا بازم آوازی از دل برانده ، که وا دل بنینت
کجا یاری از خود گذشته، که بی درد م وا چش دل بگینت
کجا رقص پروانه ان، تو بهارو غریب جوونی
کجا قصه‌ی عشق مِ، متناوُن چشوُن آسوُنی
کجا روزُنِ مدرسه، کوچه پس کوچه اُن خاشِ ( خوش ) آشنایی
کجا قلب ناباورم، کجا بهت تلخ جدایی
کجا رنج موعدمِ، مایه‌ی شعر و آوازِ شورُم
کجا چهره‌ی پاک‌ تُ جُن‌ترین (زیباترین ) انتخاب شعورُم
کجا فلسفه، منطق پوچ تنهایی و ناامیدی
کجا از دل ظلمت و یاس، رخ دادنِ روشنای سفیدی


ترانه زیبای شبنه با صدای سهیل نفیسی، شعری ازابراهیم منصفی که یاری داد امشب مرا
من وشبی لبریز و ناتوان از گفتن و نوشتن

Wednesday, July 21, 2010

...

من یک مشکل بزرگ با این صفحه دارم. اینجا نمی‌شه غر زد یعنی‌ می‌شه‌ها ولی‌ سیل ملامته که بهت جاری می‌شه. من اعتراف می کنم رسما حالم از اینجا یا‌ هر جای دیگه‌ای که مجبوری تعریف کنی‌ خودتو بهم میخوره . من اینجا مینویسم تاخونده بشم ولی به قیمت بودن فقط بخشی از خودم. حس چالش و مبارزه در تفسیر درست از خودم در من خفیف شده ،یا اینکه بهتر بگم این قسمت از وجودم بی‌ حوصله شده . درسته من بی حوصله ام از تمام لحظه هایی‌ که باید باز کنم اون پترن وجودی مو از همه اون لحظه‌هایی‌ که باید مردد بمونم در یافتن جواب سوالی که خودم هم ندارمش ،که آیا الان من چه مرگمه

Tuesday, June 22, 2010

...

... از اینکه همه چیز اینقدر به طرز کثافت باری موقتیه حالم بده
به یک حس خوب عمیق واقعی احتیاج دارم، به یک حس ماندنی

Tuesday, June 08, 2010

ماسک آهنی

من اصولا آدم خداحافظی‌ها نیستم. همیشه موقع خداحافظی، خودمو یه جوری گم و گور می‌کنم، الکی‌ شاد میشم، میخندم یا پرت و پلا میگم،راستش یه ماسک آهنی دارم، اون موقع ها میزنمش به صورتم. یادمه بچه بودم موقع خداحافظی با برادرام که تعطیلات به خونه میومدن، انگار دنیا داشت برام تموم میشد. اغلب هم جمعه عصرا بود، چه اون دوره‌ها شنبه‌های جهنمی ای داشتم. بعد‌ها کم کم خداحافظی‌ها کم رنگ تر و آسونترشد نه من کسی‌ رو‌خیلی جدی ترک کردم نه کسی‌ منو، برادرام هم دیگه خانواده دار شدن ومن دیگه اون خواهر کوچولوی ته تقاری نبودم، الویتم شد شماره دو...تا دو سال پیش که این بار من می‌خواستم ترک کنم. یادمه هفته آخر مثل آدمای مریض در حال مرگ بودم. تازه فهمیده بودم اون ماسک آهنیم خیلی هم قوی نیس. دست بهم میخورد اشکم در میومد با این تفاوت که گریه نمیکردم که یه موقع کسی‌ فکر نکنه من ضعیفم یا نا مطمئن از تصمیمم ،شب آخر همه‌ اون گریه ها ریخت بیرون و من ساعتها تو کوچه موندم که یه موقع مامانم چشمای قرمز دختر مغرور و سر‌ سختشو نبینه. فرداش پروپانول نجاتم داد. اینقدر رها و‌ بی‌خیال بودم که فقط موقع خداحافظی قهقهه نزدم، و چقدر بعدها عذاب وجدان گرفتم که مامان بیچارم چقدر دلشکسته شد که تک دخترش حتی اون روز هم محبتی از خودش نشون نداد و حتی یه قطره اشک برای دور شدن ازشون نریخت، فقط به این دلخوش بودم که مادر‌ها میفهمن بچه هاشونو . بعدها دیگه موقع خداحافظی ها نه پروپانول خوردم نه گریه کردم حتی برای مرگ کسی، دیگه ماسک می اومد رو مغزم، رو پوسته پوسته وجودم، انکار ماهیت اتفاق بود. مثل فرار به خلا ای عاری از هرگونه نشانه ای از گذشته. تا دو شب پیش، که باز از اون شبهای جهنمی داشتم . اون شب من باز پروپانول نخوردم ولی‌ این دفعه گریه کردم و خجالت نکشیدم که وسط گریه‌هام بگم که چقدر دلتنگ می شم و به خودم لعنت میفرستادم که این همه سال چرا این همه بغض رو ریختم تو این گلوم.

این بغض ها باید صاف بشه صاف و صیقلی، زخم این بغضا باقی‌ می‌‌مونه، گاهی اوقات باید اون ماسک لعنتی رو انداخت دور،اونی که ته گلوت راه نفس کشیدن رو‌ تنگ میکنه رو باید کند و ریخت دور... بعضی خداحافظی ها ارزششو دارن

Wednesday, May 19, 2010

عامیانه های من

هدفم از نوشتن این پست نه خندودنه، نه طنز تلخ، نه برانگیختن حس همدردی ..فقط اینا رو مینویسم که ببینین فشردگی زندگی‌ چطور سلامت عقل آدمیزاد رو تهدید می‌کنه.. یا شاید عقل من رو
تو شرکت یه پروژه کوفتی داریم ،که فکر کنم از راه اندازی اولیش تا حالا که نزدیک ۴ ماه می‌شه ما فقط در حال تغیریم و پیچیده کردن پروژه چون جناب رئیس خوشحال هر روز به میتینگ تشریف میبرن و واسه خوشحال نگه داشتن کلاینت مهمشون که بانک معروف سوئد باشن با یک میلیون تغییر عجیب و غریب برمیگردن و وقتی‌ قیافه‌های آویزون مارو می‌بینه با یه حالت مظلومی میگه آی نو بات س لوی» اون موقع اس که می‌خوای سرتو محکم بکوبی به دیوار»
وسط این همه ‌ها گیر واگیر هم یه بدبختی خوشگل دیگه هست به اسم تز
که اینجا این هم گروهی خوشگلتر ما هم هست که چون مذهبی‌ تشریف دارن و ما که نمیدونیم چی‌ داره بهش فشار میاره ...الله اعلم ،عجله دارن این تابستون با نامزدشون عروسی‌ کنن و وگیر دادن که حتما هفته اول ژوئن دفاع کنیم و دهنمون صاف میشه که روزهای هفته که تا هشت ،نه شب سر کاریم، آخر هفته‌ها هم در خدمت تز‌ تشریف داشته باشیم
خلاصه این میشه که وسط دیباگ برنامه در مهترین قسمتش ،واسه چند ثانیه ای خوابم میبره و حتا تو اون چند ثانیه خواب هم می بینم…یه روزم که آخر وقت شرکت بودم و برنامه جواب نمی داد و مشکلش حل نمی‌شد رفتم آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا کنم و با یه لیوان برگشتم البته پر از شراب ……خلاصه اینکه بعد چند تا لیوان، برنامه که جواب نداد هیچ …از اونجا که باید مشکلشو حل می‌کردم و کیف لپتاپم رو هم نیاورده بودم مست و‌ خراب لپتاپمو زدم زیر بغلم و‌ اومدم خونه
یه روزم که یک سره یه وب پارتم ارور آبجکت رفرنس نال می داد گفتم بذاریه مسیج معمولی‌ رایت کنم ونوشتم لاله خر است و برنامه بازم هم آبجکت رفرنس نال داد

امروز بعد مرور همهٔ اینا هم خندم گرفت هم یه لحظه ترسیدم که چه بلایی‌ داره سرم میاد همون داستان همیشگی‌ داره تکرار می‌شه همه زندگیم پر از کاره، که هیچ کدمشونو نمیتونم به نحوه احسن که هیچ ، به نحوی که دلخواهمه انجام بدم .با اینکه میدونم همه اینا مقطعیه ولی تلنگری بود به خودم که آگاه باشم که اون جاده ای که پیش رومه یه چیری شبیه دوربرگردون داره می شه، لجم گرفت از خودم و ادعاهام که در زمانی که باید از تجربه گذشته ها به جای پل استفاده کنم هنوز مثل یه بچه آب بازی می کنم و وقتی کلافه می شم که دیگه زیادی خیس شدم

Saturday, April 24, 2010

...

آره بد نیست بعضی‌ موقع ها روبروی آینه وایسی و ببینی‌ که چقدر پرتی از مرحله
چقدر هنوز میتونی‌ کوچیک باشی‌ و ضعیف ….و چقدر خودخواه
چقدر بی‌ درک نسبت به آدمای دوروبرت... به زندگیت ..به خوشیهات ...به روزهای بدت
اصلا لازمه یه موقع‌هایی‌ با مخ بری تو دیوار، یادت بیاد لاله خانوم هنوز اندر خم یه کوچه ای‌
باید اون هم ادعاهاتو بذاری کنار ، روراست باخودت فکر کنی‌ که چقدر حالا حالا ها باید خود زنی‌ کنی‌
حالا حالا‌ها کار داری،خیلی‌ هم زیاد،خیلی‌

Tuesday, April 20, 2010

تلخ

من آدم تلخیم... حقایق تلخ رو به تلخی‌ تمام، به آدما میگم
گاهی مجبور میشم که نگم، و این تلخی‌ رو تو وجودم می‌ریزم
...و این می‌شه که تلختر هم گاهی بنظر میرسم
دوست داشتم آدمای تلخی‌ مثل خودم دوروبرم بودن
بهم حقایق تلخ رو میگفتن و هیچ وقت تو وجودشون نمیریختن
تلخ و شیشه ای مثل خود روزهای تلخم

Friday, April 02, 2010

Loved it!

How important it is in life not necessarily to be strong...
but to feel strong.

Into the Wild(2007)

Sunday, March 28, 2010

...


آفتابی به پهنای صورتم

یک فنجان قهوه

حیاط بزرگ و سبز واتیکان

و نسیمی که نوازش می‌کند گرمای صورتم را

پایم را بر روی پایه میز قلاب می‌کنم

فراموش می‌کنم که چقدر خسته اند این پاها

ته مزه تلخ قهوه را دوباره مرور می‌کنم

سرم را بر پشتی‌ صندلی‌ تکیه میدهم

چشمانم را می‌بندم

و یک آن در می‌یابم

که چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود


Friday, March 19, 2010

روزهای آخر اسفند

امروز ۲۸ اسفند است خبری نیست از تمام هیاهویی شهری که زنده تر بود این روزها....خبری نیست از تمام هیجان های روزهای آخر سال خبری نیست از آن همه خیابان های شلوغ ،سینی های چاقاله بادام و دست فروش های آریا شهر ، سبزه و گل و سنبل .....
خبری نیست
اینجا شهر آرام است و مردم شاد از آمدن آفتاب ،من هم ..... دیگر روزهای آفتابی غمگینم نمیکند میتوانم ساعتها بنشینم در کنار پنجره زیر آفتاب..... چشمانم رو ببندم ولبخندی بر گوشه لبام بنشیند
در این حوالی نه بهاری است نه حال وهوای عید اما من می شنوم بوی بهار را ،بوی تازگی را هر چند تا چشمانم کار می کند برف سپید است و سپید
ومن ...من در درونم مدیونم به این روزهای آخر سال به روزهایی که همیشه به آن عشق ورزیده ام به روزهایی که خانه بوی سنبل میداد به روزهایی که آخرین امتحان ثلث دوم را داده بودم و بی خیال و خوشحال لباسهای عیدم را مرور میکردم روزی چند بار
به روزهای آخر سالی که لحظه شماری میکردم برای دیدن برادرانم که برای تعطیلات به خانه می آمدند به روزهایی که نوای بنان در خانه میپیچید و بوی ماهی و سبزی پلو شب عید در مشامم

من به تمام آن روزهای آخر سال مدیونم...آن روزهای خوب... که شادترین لحظاتم بودند
من مدیونم به حفظ تمام آن حس های خوب ،به تمام آن لحظه های پر از شوق
من هنوز نیاز دارم روزهایی بسازم که یادآوریش لبخندی بر لبانم بنشاند و دلم خالی شود یک آن از مرورآن لحظه ها

Friday, February 05, 2010

بیداری

بعد از ظهر تابستانی رو به انتها ... صندلی بزرگ چوبی، پشت به آفتاب، چیزی نمیبینم...جز تصویری تاریک
پاهایم برروی زمین است، سردشان است، پاهایم رو کمی بالا میاورم و آرام بر روی هم میگذارم
دوباره زیر چشمی گوشه تاریک اتاق را نگاه میکنم
هنوز محو است و دور
چیزی نمی شنوم
...کتاب را از روی پاهایم بر میدارم و بیحوصله ورق میزنم و می خوانم

"می پندارید چرا"
"همچنان برپا و چشم بردهان من می مانی تا روز شود ونیمروز شود و شام شود؟"
"همچنین برپا می مانم و چشم میدارم"

Friday, January 22, 2010

به نظر احمقانه میرسد اما من همیشه از چیزی رنج برده ام که
حافظه قوی نامیده میشود