skip to sidebar

Friday, February 05, 2010

بیداری

بعد از ظهر تابستانی رو به انتها ... صندلی بزرگ چوبی، پشت به آفتاب، چیزی نمیبینم...جز تصویری تاریک
پاهایم برروی زمین است، سردشان است، پاهایم رو کمی بالا میاورم و آرام بر روی هم میگذارم
دوباره زیر چشمی گوشه تاریک اتاق را نگاه میکنم
هنوز محو است و دور
چیزی نمی شنوم
...کتاب را از روی پاهایم بر میدارم و بیحوصله ورق میزنم و می خوانم

"می پندارید چرا"
"همچنان برپا و چشم بردهان من می مانی تا روز شود ونیمروز شود و شام شود؟"
"همچنین برپا می مانم و چشم میدارم"