skip to sidebar

Sunday, March 28, 2010

...


آفتابی به پهنای صورتم

یک فنجان قهوه

حیاط بزرگ و سبز واتیکان

و نسیمی که نوازش می‌کند گرمای صورتم را

پایم را بر روی پایه میز قلاب می‌کنم

فراموش می‌کنم که چقدر خسته اند این پاها

ته مزه تلخ قهوه را دوباره مرور می‌کنم

سرم را بر پشتی‌ صندلی‌ تکیه میدهم

چشمانم را می‌بندم

و یک آن در می‌یابم

که چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود


Friday, March 19, 2010

روزهای آخر اسفند

امروز ۲۸ اسفند است خبری نیست از تمام هیاهویی شهری که زنده تر بود این روزها....خبری نیست از تمام هیجان های روزهای آخر سال خبری نیست از آن همه خیابان های شلوغ ،سینی های چاقاله بادام و دست فروش های آریا شهر ، سبزه و گل و سنبل .....
خبری نیست
اینجا شهر آرام است و مردم شاد از آمدن آفتاب ،من هم ..... دیگر روزهای آفتابی غمگینم نمیکند میتوانم ساعتها بنشینم در کنار پنجره زیر آفتاب..... چشمانم رو ببندم ولبخندی بر گوشه لبام بنشیند
در این حوالی نه بهاری است نه حال وهوای عید اما من می شنوم بوی بهار را ،بوی تازگی را هر چند تا چشمانم کار می کند برف سپید است و سپید
ومن ...من در درونم مدیونم به این روزهای آخر سال به روزهایی که همیشه به آن عشق ورزیده ام به روزهایی که خانه بوی سنبل میداد به روزهایی که آخرین امتحان ثلث دوم را داده بودم و بی خیال و خوشحال لباسهای عیدم را مرور میکردم روزی چند بار
به روزهای آخر سالی که لحظه شماری میکردم برای دیدن برادرانم که برای تعطیلات به خانه می آمدند به روزهایی که نوای بنان در خانه میپیچید و بوی ماهی و سبزی پلو شب عید در مشامم

من به تمام آن روزهای آخر سال مدیونم...آن روزهای خوب... که شادترین لحظاتم بودند
من مدیونم به حفظ تمام آن حس های خوب ،به تمام آن لحظه های پر از شوق
من هنوز نیاز دارم روزهایی بسازم که یادآوریش لبخندی بر لبانم بنشاند و دلم خالی شود یک آن از مرورآن لحظه ها