skip to sidebar

Tuesday, January 18, 2011

این روزها

باران می‌بارد و من شاد نمیشوم. دیگر مدتهاست رویای شب بارانی در پاریس را نمی‌بینم
***
دلم تنگ میشد و می‌گرفت. دیگر نمیگیرد تعریفش فرق کرده، دلتنگیهایم هم از جنس دیگر است، دلم قهر کرده است با خودم. حس خوبی‌ مدتهاست سراغش را نمیگیرد، دیگرشادی هایش دوام ندارد
***
سوار مترو میشوم از تونل بیرون میاید از روی دریاچه یخ زده می‌گذرد، یخ هایی تکه پاره. رنگ سفید چشمانم را میزند. نگاهم را از پنجره میدزدم، نگاهم می‌‌ایستد در بوسه‌های زوج روبرویم. باز نگاهم را میدزدم، این بار به دستانم، لاک ناخنهایم را میکنم و‌ چشمانم هی‌ پر میشود و هی‌ خالی‌ ...تکه های قرمز لاک به طرز عجیبی‌ غمگین است و‌ تکه تکه، درست مثل یخهای دریاچه
***
مچاله میشوم، در پتو میپیچم به خودم، روزها را مرور می‌کنم و تصویر آرزوهای ترک خورده‌ام هی‌ میگذرند از ذهنم و من باز هی‌ به خودم میپیچم، گلویم درد می گیرد
***
به کلاس سوئدی می روم و در راه کتاب فرانسه‌ام را می‌خوانم،... ایستگاه را رد میکنم
***
حرف میزنم و صبح فردایش تهوع دارم از کلمه‌های کنده شده‌ام ..سکوت می‌کنم و هی‌ چنگ می‌خورد گلویم و باز هی‌ پر میشوند این چشمان لعنتی
***
.....کوهن می خواند