skip to sidebar

Monday, August 17, 2009

دهه چهارم

بچه بودم سی سالگی واسه خودش عمری بود
یه جایی از زندگی، که به یه ثباتی رسیده بود، مثل کتابی که اکثرفصل های هیجان انگیزش خونده شده بود وانتظار اتفاق خارق العاده، توقع بالایی بود
اما من اینجا پشت پنجره ای نشسته ام که سی ساله است ،با چشم اندازی به پهنای سالها خاطره، درنقطه ای از زندگی که یه آسمون با تصورات دختر بچه ای که عاشق رنگ صورتی بود وبزرگترین آرزوی زندگیش، داشتن گل رز کارتون مسافر کوچولو بود ، فرق داره
فصل هایی پر از فراز و نشیب ،اشتباه و تجربه و پر ازخاطره ،خوب وبد... سالهایی که مثل باد گذشت و فقط تصاویری باقی مونده که به قول نیما رزق روحم شده...
فصل آخر این کتاب فصل پر ماجرایی بود،اتفاق بزرگی بود که به مرور زمان خونده شد تو این فصل بود که واقعا ارزش یه خانواده شلوغ معلوم می شد، معنی مامان و بابا درک می شد، فراغت خیال در حین سر و کله زدن با به مشت بچه قد و نبم قد با هیچ کدوم از مناظر زیبا و بدیع جبران نمی شد ولی تو همین این فصل بود که دیگه گفتن جمله "دل تنگتم" یا "دوستت دارم" خیلی سخت نبود. فصلی که ارزش یه دوست خوب نه تنها فهمیده میشد بلکه با ذره ذره وجودت هم درک میشد ، فصل بزرگ شدن و لذت بردن از خود و تنهایی...
حالا اون دختر سی سالس ، شبیه سی ساله ها نیست ولی هنوز هزار تا آرزوی عجیب و غریب داره. دوست داره بانجی جامپینگ امتحان کنه، گاهی اوقات دیونگی کنه و عاشق اینه که تو کتاب فروشی کار کنه. هنوزم مثل فصل های پیشین پر از دغدغه اس و کلی تصمیم داره واسه بهتر شدن و بهتر زندگی کردن

با اینکه حس غریبی بهم میده ...آغاز دهه جدید، سی سالگی مبارک