من اصولا آدم خداحافظیها نیستم. همیشه موقع خداحافظی، خودمو یه جوری گم و گور میکنم، الکی شاد میشم، میخندم یا پرت و پلا میگم،راستش یه ماسک آهنی دارم، اون موقع ها میزنمش به صورتم. یادمه بچه بودم موقع خداحافظی با برادرام که تعطیلات به خونه میومدن، انگار دنیا داشت برام تموم میشد. اغلب هم جمعه عصرا بود، چه اون دورهها شنبههای جهنمی ای داشتم. بعدها کم کم خداحافظیها کم رنگ تر و آسونترشد نه من کسی روخیلی جدی ترک کردم نه کسی منو، برادرام هم دیگه خانواده دار شدن ومن دیگه اون خواهر کوچولوی ته تقاری نبودم، الویتم شد شماره دو...تا دو سال پیش که این بار من میخواستم ترک کنم. یادمه هفته آخر مثل آدمای مریض در حال مرگ بودم. تازه فهمیده بودم اون ماسک آهنیم خیلی هم قوی نیس. دست بهم میخورد اشکم در میومد با این تفاوت که گریه نمیکردم که یه موقع کسی فکر نکنه من ضعیفم یا نا مطمئن از تصمیمم ،شب آخر همه اون گریه ها ریخت بیرون و من ساعتها تو کوچه موندم که یه موقع مامانم چشمای قرمز دختر مغرور و سر سختشو نبینه. فرداش پروپانول نجاتم داد. اینقدر رها و بیخیال بودم که فقط موقع خداحافظی قهقهه نزدم، و چقدر بعدها عذاب وجدان گرفتم که مامان بیچارم چقدر دلشکسته شد که تک دخترش حتی اون روز هم محبتی از خودش نشون نداد و حتی یه قطره اشک برای دور شدن ازشون نریخت، فقط به این دلخوش بودم که مادرها میفهمن بچه هاشونو . بعدها دیگه موقع خداحافظی ها نه پروپانول خوردم نه گریه کردم حتی برای مرگ کسی، دیگه ماسک می اومد رو مغزم، رو پوسته پوسته وجودم، انکار ماهیت اتفاق بود. مثل فرار به خلا ای عاری از هرگونه نشانه ای از گذشته. تا دو شب پیش، که باز از اون شبهای جهنمی داشتم . اون شب من باز پروپانول نخوردم ولی این دفعه گریه کردم و خجالت نکشیدم که وسط گریههام بگم که چقدر دلتنگ می شم و به خودم لعنت میفرستادم که این همه سال چرا این همه بغض رو ریختم تو این گلوم.
این بغض ها باید صاف بشه صاف و صیقلی، زخم این بغضا باقی میمونه، گاهی اوقات باید اون ماسک لعنتی رو انداخت دور،اونی که ته گلوت راه نفس کشیدن رو تنگ میکنه رو باید کند و ریخت دور... بعضی خداحافظی ها ارزششو دارن