بعد از ظهر تابستانی رو به انتها ... صندلی بزرگ چوبی، پشت به آفتاب، چیزی نمیبینم...جز تصویری تاریک
پاهایم برروی زمین است، سردشان است، پاهایم رو کمی بالا میاورم و آرام بر روی هم میگذارم
دوباره زیر چشمی گوشه تاریک اتاق را نگاه میکنم
هنوز محو است و دور
دوباره زیر چشمی گوشه تاریک اتاق را نگاه میکنم
هنوز محو است و دور
چیزی نمی شنوم
...کتاب را از روی پاهایم بر میدارم و بیحوصله ورق میزنم و می خوانم
"می پندارید چرا"
"همچنان برپا و چشم بردهان من می مانی تا روز شود ونیمروز شود و شام شود؟"
"همچنین برپا می مانم و چشم میدارم"