احساس عجیبی دارم
یه چیزی تو وجودمه که حسش می کنم ولی نمی تونم شرح بدمش
مثل یه خواب که مبهمه ولی حسش خیلی قویه تمام وجودت رو در برمی گیره یه نوع آگاهی نا آگاهانه ولی عمیق
میتونی به راحتی درکش کنی ولی لمسش نه ! خیلی دوره در حالی که نزدیک به نظر می رسه
ولی ........دیگه هیچ اعتمادی نسبت به حسهای دورنیم وجود نداره میدونم مرور زمان همرو تغییر می ده
خیلی غم انگیزه دیگه حتی شادی های عمیق کوچکم هم خاکستری می شن
چون میدونم شادی های بزرگترگذشته نه چندان دورم ،
الان واسم نه تنها رنگ وبویی ندارن بلکه یه نوع حس حماقت رو هم بهم القا می کنن
و این می شه که در یک آن خالی می شم از همه چیز ،از همه حس های خوب و بدم
خالی خالی
دقیقا مثل زمانی که گیج ومنگ از خواب طولانی بعد از ظهر بیدار میشی و می بینی تاریکه و آفتاب غروب کرده
یه چیزی تو وجودمه که حسش می کنم ولی نمی تونم شرح بدمش
مثل یه خواب که مبهمه ولی حسش خیلی قویه تمام وجودت رو در برمی گیره یه نوع آگاهی نا آگاهانه ولی عمیق
میتونی به راحتی درکش کنی ولی لمسش نه ! خیلی دوره در حالی که نزدیک به نظر می رسه
ولی ........دیگه هیچ اعتمادی نسبت به حسهای دورنیم وجود نداره میدونم مرور زمان همرو تغییر می ده
خیلی غم انگیزه دیگه حتی شادی های عمیق کوچکم هم خاکستری می شن
چون میدونم شادی های بزرگترگذشته نه چندان دورم ،
الان واسم نه تنها رنگ وبویی ندارن بلکه یه نوع حس حماقت رو هم بهم القا می کنن
و این می شه که در یک آن خالی می شم از همه چیز ،از همه حس های خوب و بدم
خالی خالی
دقیقا مثل زمانی که گیج ومنگ از خواب طولانی بعد از ظهر بیدار میشی و می بینی تاریکه و آفتاب غروب کرده